«نسرین ژولایی» فعال فرهنگی حوزه ایثار و شهادت در یادداشتی نوشت: «آن روز آفتاب طلوع کرده بود و چشمان تمام مردم شهر به تلؤلؤ نوری بی‌نهایت بود. نوری از مردانی که با شانه‌های خسته و بال‌های زخمی به دیارشان آمده بودند تا تولدی دوباره را جشن بگیرند.... و چه شکنجه هایی را که تحمل نکرده بودند، فقط با قدرت ایمان تاب آورده و به سرزمینمان بازگشتند.»

  یادداشت|

به گزارش نوید شاهد البرز؛ نسرین ژولایی کارشناس ادبیات، همسر جانباز و فعال فرهنگی در حوزه ایثار و شهادت در 26 مرداد ماه روز بزرگداشت بازگشت آزادگان به میهن اسلامی، در یادداشتی برای مخاطبان نوید شاهد البرز چنین نوشت: 

«حس غریبی بود. خورشید به استقبال آفتابگردان‎ها آمده بود.
 نسیم مژده وصل می داد و پرستوها از کوچ بازگشته بودند. کوچه ها بوی اقاقی می‌داد و یاس .
بهار در تابستان تکثیر می شد و خیابان‌ها شکوفه باران شده بودند.
لبخندها به اندازه تمام قلب های زلال قد کشیده بودند.
جنگل‌ها پرنده‌ها را به پیشواز پرستوها فرستاده بودند.
 عشق لبخند ملیحی به لب شهر نشاند و چشمکی حواله آسمان کرد.
عشق خودنمایی می‌کرد.
اندوه کیلویی‌چند؟!
و شادی سیری بی نهایت تومان ...
آن روز آفتاب طلوع کرده بود و چشمان تمام مردم شهر به تلؤلؤ نوری بی‌نهایت بود. نور از مردانی  ساطع می شد که با شانه هایی خسته و بال هایی زخمی به این دیار آمده بودند تا تولدی دوباره را جشن بگیریم. آن روز 26 مرداد ماه 1369 روز بازگشت لبخند های قد کشیده بود...

*****
غوغای عجیبی به پا بود.
در انتهای بیمارستان ازدحام موج می زد. نگاهم از لابه‌لای جمعیت عبور کرد و به مردی افتاد که امدادگران و پرستاران بیمارستان به مداوایش آمده بودند. در ذهنم این واژه نقش بسته شد: آزاده... اسیر جنگی ایرانی
جمعیت را شکافتم تا من نیز در یاریش سهیم باشم  اما ناگهان ...نه ...باورکردنی نبود.
بدنم  یخ کرد دستانم لرزید. چشمانم دیگر جایی را نمی دید. شاید اشتباه کرده باشم اما نه درست بود.
او یک اسیر عراقی بود که نیاز به درمان داشت.
همکارانم برای نجاتش در تلاش بودند.
خونریزی زیادی داشت ؛اما مرتب می گفت:  «اناالعراقی مارید دم الایرانی »
 یعنی من عراقی ام و خون ایرانی نمی خواهم.
بدنش مثل بید می لرزید با چشمان از حدقه بیرون زده نگاهم کرد چند قدمی به عقب رفتم.
  روی پیشانی اش با ماژیک نوشته بود: «اسیر عراقی»  آن روزها برای تشخیص اسرای عراقی از مجروحان ایرانی روی پیشانی آن‌ها با ماژیک می‌نوشتند: اسیر عراقی.
سبیل‌های کلفت و پهنی داشت. ترس وجودم را فرا گرفته بود اما من یک پرستار و امدادگر بودم باید به کمکش می شتافتم. ایرانی و عراقی هم نداشت. انسانیت و نجات جان انسان‌ها قسم نامه پزشکان و امدادگران بود. به سمتش رفتم پاهایش را می‌خواست جابه‌جا کند اما نمی‌توانست ناله ای سر داد.
عمیق تر که نگاه کردم متوجه شدم کشاله رانش تا زانو شکاف بزرگی برداشته و خونریزی شدیدی دارد. مشغول بخیه زدن شدم. فریادهایش کلافه ام می کرد اما باید کار را به نحو احسن ادامه می‌دادم. بالاخره کار به پایان رسید و برای بستری شدن به بخش فرستاده شد.
چند روزی گذشت.
سراغش را که گرفتم ،گفتند دوام نیاورده و فوت کرده است.

*****
سرگذشت او مرا به یاد اسرای ایرانی انداخت که در اردوگاه‌های عراق «الرمادی ،موصل و هارون الرشید »بودند، چه شکنجه هایی را که تحمل نکردند و فقط با قدرت ایمان تاب آوردند تا به سرزمینمان بازگشتند. چهل هزار آزاده ای که با قطع‎نامه ۵۹۸ در ۲۶ مرداد 69 قدم بر دیده هامان نهادند و به آغوش خانواده حضورشان را هدیه دادند.
آزادگانی که پس از سال ها اسارت در زندان‌های ترسناک بعثیان صبورتر از سنگ و استوارتر از کوه، راضی به قضای الهی بودند. آنان بهشتیانی در جهنم موصل بودند.
از همه جا بریده و به خدا پیوسته و عده الهی را شنیدند و «بشر الصابرین »را سرلوحه قرار دادند و با پیروی از تعالیم اسلام و رهبری معمار انقلاب امام خمینی (ره)حماسه ای جاوید آفریدند.
سروقامتانی که الگویی از صبر و بردباری شدند تا راهیان عشق تصویرشان را در آفتاب مجسم کنند و بیاموزند آنچه که باید بیاموزند.
نه فقط آنان بلکه همسرانشان ...  زنانی که با قلبی رنجور و چشمانی خشکیده از انتظار، سال‌ها چشم به دردوختند تا مردانشان از راه برسندکه سایه شان  بر سر فرزندان مهر پدری بیافکند و برای آنها حمایت و امنیت.  سال‌ها رنگ مهر پدری در خانه گم شده بود. مردانی‌که آشنا رفته و حالا غریبه ای  بازگشتند.

زنها بازگشت مردهایشان را حتی در خواب نمی دیدند. روزهای تاریکی را می‌گذراندند. روزهایی که معاششان  از طریق خانواده پدر یا خانواده همسر تهیه می‌شد. گویی خودشان اسیرانی بودند در دست این خانواده ها که برای تهیه کوچکترین وسیله باید زیر بار منّت می‌رفتند. شب‌ها حرف های شان را به بالش ها می گفتند و با ستاره ها درد دل می‌کردند.
وقتی صدای هلهله از خانه همسایه به گوش می‌رسید و جشن عروسی به پا بود؛ غوغایی در دل این بیداران خاموش به‌پا می شد. عروسی بامردش به یاد می‌آورد. شاید سال ها می گذشت از آن روزها اما می آید ...نمی آید ...می آید... نمی آید  و بالاخره آمدند...


این شیر زنان خاموش نه معاشی داشتند و نه مقرری
فقط ایمان داشتند و آسمانی عشق و دریایی امید که در دلشان موج می‎زد.
این قصه ی زنانی است  که آنان را نیز باید آزادگان شجاع و شیرزنانی نام نهاد که پا به پای  همسرانشان متحمل شکنجه و غم فراق شدند. اینجاست که خداوند در سوره بقره آیه ۱۵۳ می‌فرمایند:
«یا ایها الذین آمنو استعینوا بالصبرو الصلاة ان الله مع صابرین »به راستی که خداوند با صبرکنندگان است و خوشا به سعادت آنان که با صبر و استقامتشان خدا را در تک تک لحظات شان دارند.

 

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده